پارت نهم!
هروس و دامبلدور، شانه به شانه هم پیش می رفتند. غارتگران، لحضاتی پیش، به شیون آوارگان رفته بودند و حال، نوبت هروس و دامبلدور بود تا بخش بعدی عملیات را به انجام برسانند. هروس احساسات عجیبی داشت. احساس می کرد که دروغی در کار است؛ اما چه دروغی؟ در آن میان چه کسی، به او چه دروغی گفته بود؟
«فکر می کنم اینجا خوب باشه»
این، صدای دامبلدور بود. به فضای خلوتی رسیده بودند که با قلعه، فاصله زیادی داشت. هروس نگاه تردید آمیزی به دامبلدور انداخت و او، با نگاهی جدی و مصمم، جوابش را داد. هروس از تاریکی خارج شد و به زیر نور ماه رفت. چند لحظه بدون حرکت ایستاد. هیچ اتفاقی نیافتاد.
هروس برگشت و با حیرت به دامبلدور خیره شد. دامبلدور به نقطه از زمین خیره شد و متفکرانه، سرش را تکان داد.
«هروس، لطفا با من به دفترم بیا تا در این مورد با هم صحبت کنیم.»
راه رفته را برگشتند و وارد دفتر دامبلدور شدند. دامبلدور پشت میزش نشست و گفت:
«لطفا بنشین.»
هروس روی صندلی جلوی میز نشست و با حالت سوالی به دامبلدور خیره شد. دامبلدور بی مقدمه گفت:
«حدس می زدم. تو به گرگینه تبدیل نشدی!»
«بله... ولی چطوری؟»
«من حدس می زنم که گرگینه نشدن تو به این دلیله که هنگامی که ریموس تو رو گاز گرفته، ماه در حال غروب بوده!»
«یعنی شما میگین... که چون اون موقع ماه در حال غروب بوده... من گرگینه نشدم؟»
«دقیقا!»
نوری، در تاریکی وجود هروس، روشن شد. آرزو های از دست رفته اش، برگشتند. او میتوانست کاراگاهی موفق شود؛ با این که قدرت عجیبش باعث انزجار اطرافیان می شد، هنوز امید داشت.
«بهت تبریک می گم هروس، اما تو قطعا به استراحت نیاز داری. بهتره بری و این چند ساعت باقی مونده رو بخوابی.»
هروس در اوج حیرت سرش را تکان داد و قبل از بیرون رفتن، از مدیر مدرسه اش خداحافظی کرد.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
به نظرتون اسم رمان رو چی بزارم؟
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لایک و کامنت یادتون نره!♡
منتظر پارت بعد باشین! ☆
«فکر می کنم اینجا خوب باشه»
این، صدای دامبلدور بود. به فضای خلوتی رسیده بودند که با قلعه، فاصله زیادی داشت. هروس نگاه تردید آمیزی به دامبلدور انداخت و او، با نگاهی جدی و مصمم، جوابش را داد. هروس از تاریکی خارج شد و به زیر نور ماه رفت. چند لحظه بدون حرکت ایستاد. هیچ اتفاقی نیافتاد.
هروس برگشت و با حیرت به دامبلدور خیره شد. دامبلدور به نقطه از زمین خیره شد و متفکرانه، سرش را تکان داد.
«هروس، لطفا با من به دفترم بیا تا در این مورد با هم صحبت کنیم.»
راه رفته را برگشتند و وارد دفتر دامبلدور شدند. دامبلدور پشت میزش نشست و گفت:
«لطفا بنشین.»
هروس روی صندلی جلوی میز نشست و با حالت سوالی به دامبلدور خیره شد. دامبلدور بی مقدمه گفت:
«حدس می زدم. تو به گرگینه تبدیل نشدی!»
«بله... ولی چطوری؟»
«من حدس می زنم که گرگینه نشدن تو به این دلیله که هنگامی که ریموس تو رو گاز گرفته، ماه در حال غروب بوده!»
«یعنی شما میگین... که چون اون موقع ماه در حال غروب بوده... من گرگینه نشدم؟»
«دقیقا!»
نوری، در تاریکی وجود هروس، روشن شد. آرزو های از دست رفته اش، برگشتند. او میتوانست کاراگاهی موفق شود؛ با این که قدرت عجیبش باعث انزجار اطرافیان می شد، هنوز امید داشت.
«بهت تبریک می گم هروس، اما تو قطعا به استراحت نیاز داری. بهتره بری و این چند ساعت باقی مونده رو بخوابی.»
هروس در اوج حیرت سرش را تکان داد و قبل از بیرون رفتن، از مدیر مدرسه اش خداحافظی کرد.
‿᷼︵ ᳝⏜⭒᮫ ✰᮫ ⭒⏜ ᳝︵᷼‿
به نظرتون اسم رمان رو چی بزارم؟
امیدوارم ازش لذت ببرید!
لایک و کامنت یادتون نره!♡
منتظر پارت بعد باشین! ☆
- ۲.۲k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط